ما یه اکیپ داشتیم
۵ تا پسر بودیم با ۳ تا دختر
الهه و زهرا محدثه
بعدش این الهه خیلی قد بود خیلی
و خیلی بامزه
من ازش خوشم میومد
حس خوبی نسبت بهش داشتم و دوست داشتم بهش پیشنهاد بدم که با هم باشیم
بعدش بچه ها میگفتن این اهل دوستی و صمیمی و این حرفا نیست و خیلی قده
ولی من حسم بهم میگفت این نقابشه و اتفاقا خیلی خوب و مهربونه
آقا سر یع قضیه ای این اکیپ بهم ریخت
بعدش این دخترا رفتن تو یه اکیپ دیگه
ما هم رفتیم یه اکیپ دیگه
بعد تو اکیپ جدید با یه پسری دوست شد که واقعا داغون بود پسره
بعد یه بار دیگه با من چشم تو چشم شد و نگاش رو ازم بر نمیداشت
یع جور مظلوم تو چشام نگاه میکرد که میگفت چرا نیومدی جلو آخه
بعدش دوستش زهرا تو نخ یکی از دوستای من بود و بهش گفته بود الهه همش درباره ی دوستت حرف میزنه
دوست منم از طرف من گفته بود من مغرورم و کلی سرم شلوغه و از این حرفا
این رابطه واسه ی من مهم نبود و این اتفاق مال زمان فوق لیسانس منه و واقعا اینقدر سرم شلوغ بود که دوست داشتم رابطه ی جدی داشته باشم ولی به خاطر کارام جدی نبودم واسش
ولی چیزی که واسم جالب بود و امروز صبح بعد از شب یلدا اومدم واسش بنویسم این بود که
وقتی درخواستی دارید از کسی و یا وقتی هدفی یا کاری رو میخواید انجام بدید
لطفاً فقط برو اقدام کن و جلو جلو تصمیم نگیر
مخصوصا اینکه اگه قلبت بهت بگه میشه احتمالا
مثل قضیه ما که هر دو طرف همو دوست داشتیم ولی چون هر دومون یه چهره مغرور رو از خودمون نشون داده بودیم هر دو فکر میکردیم طرف مقابل جوابش نه هستش
+ نوشته شده در جمعه ۱ دی ۱۴۰۲ ساعت 7:10 توسط دانیال محجوب
|